امروز زن زندگی بودم .
خونه رو برق انداختم و ورزش کردم .
یاد گرفتم حلقه بزنم ، خیلی تلاش کرده بودم قبلا هر دفعه ناامیدانه رهاش میکردم . امروز اما بالاخره تونستم .
از همه ی امروز بگذریم ، در حال حاضر خیلی غمگینم ، اونم بخاطر اینکه چستر به حرفام گوش نمیده . یعنی گوش دادن به حرفامو بلد نیست . چندبار تاحالا بهش گفتم اما اهمیت نمیده . چند شب پیش که داشتم ی داستانی رو براش تعریف میکردم اونم با کلی شوق و ذوق ، با چشمای خواب آلود نگاهم میکرد و من منفجر شدم . خیلی بدم میاد وقتی دارم حرف میزنم برای کسی ، بی حوصلگی نشون بده یا بادقت گوش نده . از زمان بچگی این طوری بودم . خیلی وقتا سر همین موضوع م دعوام میشد و تا چند روز باهاش حرف نمیزدم .
همون چند شب پیش که منفجر شدم به چستر توضیح دادم که وقتی براش داستان یا خاطره یا هر چی تعریف میکنم ، نیاز دارم با دقت به حرفام گوش بده . خیلی کش ندادم انفجار و نذاشتم قهر از هم بخوابیم .
اما امشب دوباره اون اتفاق افتاد . داشتم براش استوری آی دنباله دار ی آدمو میخوندم که خیلی این روزا فکرمو درگیر کرده ، یهو گوشیشو گرفت دستشو مشغول خوندن پیامای تلگرامش شد . یعنی اون لحظه از خودم متنفر بودم .دوباره منفجر شدم اما این دفعه با عمق بیشتر . حس میکنم دلم شکسته . خیلی حس بدی دارم .چستر خیلی سعی کرد از دلم در بیاره اما موفق نشد .
خیلی غمگینم .خیلی زیاد .
الانم چستر خوابه .خوشبحال مردا ، زنشون و ناراحت میکنن و راحت خوابشون میبره . بدون اینکه حتی به این فکر کنن که وقتی خوابن اون زن در چه حالیه .
درباره این سایت